ديشب فراموش كرده بودم پرده ها را بكشم و امروز بعد از مدتها با نوازش انگشتان طلايي آفتاب از خواب برخاستم… ديدن حجم بزرگي از نور ، مرا به خاطره ي سالها پيش برد، به روزهايي كه پرده ها تو در تو نبودند، اتاق كوچك من بايك لايه ي حرير ساده هر صبح پذيراي آفتاب درخشان بود و "قلب، براي زندگي بس بود". حياط مدرسه هر صبح انتظارديدنم را مي كشيد و من با كوله پشتي كوچكي كه با دعاي مادرم و لقمه هاي كره مربايي كه عشق شيرين ترش ميكرد پرشده بود به مدرسه مي رفتم .
رفتم به روزهاي نوشتن، به روزهاي سرودن و نقد و جوان هاي بي تجربه اما شاعري كه در پس حرير هاي تو در توي ساليان رفته، گم شدند…حالا سالها از ان روز ها گذشته است همه چيز آسان تر شده و براي گذاشتن يك پست در وبلاگ لازم نيست پشت بوق هاي ممتد اتصال به اينترنت منتظر باشي،هرچقدر پيش رفتيم همه چيز آسان تر شد و زندگي دشوارتر….
اينكه هر از گاهي به اين خانه سري بزنم يعني هر از گاهي دلتنگ دختري شده ام كه زندگي را شبيه يك شعر ، مي ديد!
و بعدها هرچه پيش رفتم بيشتر دانستم كه زندگي درست همان شعر است. شعري بلند با وزني سنگين و قافيه هايي كه بايد با وسواس چيده شوند، شعري كه شاعرش منم و مخاطبش تويي…
زندگي زيباست اگر ما بخوانيمش، غروبهاي غمگيني دارد و سپيده دماني پر از اشتياق رسيدن!
رسيدن به ايستگاهي كه قطارش به هيچ كجا نمي رود!
يعني يك عمر رفتن براي رسيدن به هيچ!
و فكر ميكنم به "ميل به جاودانگي" كه در كتاب هاي ديني بارم بندي زيادي را به خود اختصاص ميداد!
از خودم ميپرسم" جاودانگي" كجاست؟ كجا ميشود يك دل سير بدون هراس از مرگ ، زندگي كرد؟ پشت كدام درخت مي شود عزيزانمان را پنهان كنيم و بي خيال اينكه مبادا مرگ از راه برسد و لبخند را از لبهايمان بدزدد با زندگي عكس هاي يادگاري بگيريم؟
عادت نميكنم به كج دستي اين مرگ بي همه چيز…
بگو چقدر بايد اين خاكها را زير و رو تا دوباره رفيقانم را بيابم؟!
نميشود!
بيت اخر اين شعر را بايد جوري بنويسم كه پاياني باز داشته باشد. با قافيه اي كه از سواد مرگ، خارج است!
حالا همه اينها به كنار.
بگو در گستره ي بي مرز اين جهان
اي شادماني بي سبب
تو كجايي؟!