زرتشت:    خورشیـــد باش ، که اگر خواســـتی بر کسی نتابی نـتـوانی.

مدادها را دوباره ردیف می کنم توی جامدادی . می شمارم. یک ، دو ، سه ...

لباس مدرسه را بر می دارم اتو می کشم و می زنم سر جای خودش. اول دفتر نقاشی می نویسم "به نام خدا" و دور تا دورش گل و ستاره می کشم. دل توی دلم نیست که اول مهر بیاید و بروم دست بوس نیمکتهایی که به گردنم حق دارند. نیمکتهایی که اگر امروز می نویسم به پاس خستگی های آنهاست...

بوی سیب می آید، بوی مداد ، بوی هفت سالگی... این بار اما بزرگتر از آن شده ام که یک روز حتی خیالش را هم نمی کردم.  این بار دارم دفتر و مداد خواهر زاده ها را می چینم توی کیفهایشان و چشمهای خیسم را از نگاه های معصوم بی قرارشان می دزدم. قرار شد اول مهر که شد با عسل بروم مدرسه. بروم که بگویم سلام خانم معلم من بزرگتر عسلم! ببین چقدر بزرگ شده ام که دستم به بالای تخته سیاه هم می رسد. ببین اینقدر بزرگ شده ام که می توانم با خودکار مشق بنویسم بدون اضطراب خط خوردگی!

بروم که بگویم خانم معلم من هم یک روز هفت سالم بود. مقنعه سفید می پوشیدم ، آب بابا بلد نبودم، من هم یک روز یک خانم معلمی داشتم که موهایش جو گندمی بود. می گفتم خانم اجازه؟!چرا موهای شما خاکستری است؟ می خندید می گفت چون پیرشده ام. تو هم وقتی پیر بشوی موهایت خاکستری می شود .توی دلم می گفتم مگر می شود من یک روز اینقدری بشوم؟! نمی فهمیدم پیری یعنی چه. نمی فهمیدم چرا موی آدم خاکستری می شود . نمی فهمیدم خانم جلالی به من می گوید پیرم و لبخند می زند چقدر غصه توی چشمهاش هست.نمی دانستم چه تلخ است وقتی کودکی پی دلیل رنگ گیسوی تو هست ! حالا بعد از آن همه سال در به در توی دبستانها دنبال یک خانم جلالی می گردم که موهایش خاکستری بود. می گویند باز نشسته شده حتما! مدرسه مان را خراب کرده اند. یک مدرسه  ساخته اند که روی دیوارهایش عکس گل هست و قاصدک. مدرسه ی ما قشنگتر بود. روی دیوارهایش نقاشی های رنگ و رو رفته ی مهربان داشت. خانم جلالی داشت. کلاس پنجمی های آن روزها خیلی بزرگ بودند. به چشم من کلاس پنجمی ها از مادرم هم بزرگتر بودند. حالا می فهمم چقدر کوچک بوده ام...حالا از همه ی آن روزهای خوب دخترکی مانده با چشمهای سیاه و دستهای خط خطی و دلی که هنوز در هوای هفت سالگی هایش پر پر می زند. از همه ی آن مشق ها  - بابا - یی مانده که هنوز وقتی دلم می هراسد از هجوم هرچه تلخی یک کاغذ می گذارم جلوی چشمم و هی می نویسم -بـــابـــــا- و دلم آرام می گیرد.از آن همه رنگ خاکستری را دوست تر می دارم به یاد گیسوان فرشته ای که به من نوشتن آموخت...

از هفت سالگی ، من مانده ام و از من هفت سالگی!

 

+ تاريخ دوشنبه ۲۹ شهریور ۱۳۸۹ساعت 13:1 نويسنده همیلا محمدی |

 در سرزمین فرشتگان

به یکی نه جاودانه می شوم!

ابلیس وار در خندق سوزان سربلندی خویش!

این رمه ی آری تبار را می شناسم

و می دانم طوق منور چهره هاشان

از هزار فانوسک حیله چراغان است

و بال های سپید مقدسشان را

-که نقطه چین قطره های رسواگر خون است-

از سلاخی هزار قو به غنیمت گرفته اند

بی که آواز واپسینشان را رخصت داده باشند!

و من که نفرینی ابدی را بدرقه ی گام های خود دارم

از تمام جاده های جهان می گذرم

تا آری ناگفته ی خویش را نثار تو کنم

و به زانو درآیم در آستانه ی پرستشت!

چونان ابلیس که خدای را و فرشتگان که انسان را...

 

تو استوای خدا و انسانی!

بی طوق منور آتش و بی بال های فریب!

زانو می زنم و می دانم

آن کس که به یارایی دستان بی دریغ تو برخیزد

هرگز فرو نمی افتد!

                 

       +یغما گلرویی

+ تاريخ جمعه ۱۹ شهریور ۱۳۸۹ساعت 0:14 نويسنده همیلا محمدی

 

من می نویسم

                    پس  هستم!!!

 

شب می رسد ز راه و تو را می کند طلب

از آن ستیغ شوکت ویرانه اش ، پلنگ

در کام دره می رود این خالدار عشق

از ماه می رسد به سیاهی ، سقوط ، سنگ

 

ای ماه ! از ورای شب تیره ی زمین

بر ما بتاب و از نفست روشنی ببار

بر ما که قرن هاست فسیلیم و بی جهت

هی غلت می زنیم در این تنگی مزار

 

ما راه می رویم ، نفس می کشیم و بعد

لبخند می زنیم بر این آیه های تلخ

هی درد می کشیم از انبوه رنج ها

قد می کشیم ساده در این سایه های تلخ

 

قد می کشم به کوری چشمان گرگ ها

این گرگ ها که بر تن من پوزه می کشند

مسموم می شوند از عصیان شعر من

این گرگ ها که مرگ مرا زوزه می کشند

 

قد می کشم چو پیچکی از ساقه ی درخت

سر می کشم به غایت آن آبی کبود

در جنگلی که زنده به گورم نموده اند

از من هزار مرتبه بر ریشه ها درود

 

من ریشه می دوانم از این لحظه تا ابد

من ریشه می دوانم و فریاد می شوم

دنیا پر از صدای من است و من از صدا

پر می شوم دوباره و آزاد می شوم

 

آزاد می شوم من و آزاد می شوی

آباد می کنیم درختان مرده را

قد می کشیم ساده و سرسبز می کنیم

ویرانه های جنگل از یاد برده را...

 

همیلا محمدی - ۹ شهریور ۸۹

+ تاريخ چهارشنبه ۱۰ شهریور ۱۳۸۹ساعت 19:40 نويسنده همیلا محمدی |