یک سال گذشت و یک سال دیگر به بزرگی هایت افزوده شد. خدای مهربان یک سال دیگر به عشقمان اضافه کرد. خدا را هزار بار سپاس میگویم که فرصت دوباره داشتنت را به من داد. امروز فرصت خوبی برای حرف زدن با تو ، فرصت خوبی برای حرف زدن با خداست. بچه که بودم همیشه آرزو داشتم یک روز آن قدر بزرگ شوم که دستم به تمام ستاره ها برسد تا بتوانم لابه لای گیسوان مادرم ستاره ببافم. که بتوانم پیراهن پدرم را از ستاره پر کنم .که دستهایم بوی ستاره و روشنی بگیرند. بزرگتر که شدم اگرچه دستم به آسمان نرسید اما خدا بزرگترین ستاره اش را به من هدیه داد. حالا دلم میخواهد تمام جانم را در دستهایم بریزم و به تو هدیه کنم دلم میخواهد بتوانم قلبم را ب تو نشان بدهم تا بدانی که دوست داشتنت در سلولهای بدنم رسوخ کرده. نه تنها من ، که تمام یاخته های تنم دیوانه وار دوستت دارند. تمام تارهای موی من لحظه به لحظه آشفته ترت میشوند. آه که عشق چه میکند با آدمی... من هرچند گاهی شبیه آدم های معمولی اشک میریزم و لبخند میزنم،گرچه شبیه ادم های معمولی حرف میزنم و راه میروم، گرچه شبیه آدم های معمولی حتی گاهی وقتها خسته میشوم دلتنگ میشوم اما چند سالی می شود که حالم حال یک آدم معمولی نیست. من دونفر هستم انگار دوتا قلب در سینه ام می تپد. من معمولی نیستم وقتی از عشق تو رویینه تن شده ام. تا روزی که تو نفس می کشی من هرگز نخواهم مرد. من یک زن معمولی نیستم وقتی که عشق تمام خانه ام را از شعر پر کرده. هر روز صبح توی ایوان کوچک خانه برای پرنده های بی آشیانه دانه می پاشم و با انها حرف میزنم. از آنها بارها خواسته ام که وقتی شاخه به شاخه می پرند برای بودن تو دعا کنند. از آنها بارها با گریه خواسته ام که به درخت ها بگویند از سبز بودنشان در جان تو بریزند. که سبز باشی، که درخت باشی، که زیر سایه ات زندگی کنم... دوستت دارم مهربان ترین روزهای تنهایی ام... من چیزی از خدا نمیخواهم جز تو و مهربانی و یک سقف کوچک برای با هم بودن... سالروز شکفتنت خجسته باد هم چراغم... همیلای تو ... 14 مرداد 94
+
تاريخ چهارشنبه ۱۴ مرداد ۱۳۹۴ساعت 9:33 نويسنده همیلا محمدی
|