زرتشت:    خورشیـــد باش ، که اگر خواســـتی بر کسی نتابی نـتـوانی.

ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺧﻮﺩﺕ ﻣﯽﮔﻮﯾﻢ
ﮐﻪ ﺳﺮﺩﺕ ﻧﺸﻮﺩ
ﮐﻪ ﺩﻟﺖ ﻧﻠﺮﺯﺩ
ﮐﻪ ﺗﺮﺱ ﺑﺮﺕ ﻧﺪﺍﺭﺩ
ﮐﻪ ﺩﺳﺘﺖ ﺧﺎﻟﯽ ﻧﻤﺎﻧﺪ
ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺧﻮﺩﺕ ﻣﯽﮔﻮﯾﻢ ﺩﻭﺳﺘﻢ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺵ
ﮐﻪ ﺩﺭ ﺳﺎﻟﻦ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ، ﺑﻠﯿﻂ ﺳﯿﻨﻤﺎ ﺭﺍ ﺻﺪﺑﺎﺭ ﻧﺨﻮﺍﻧﯽ ﮐﻪ
ﺳﺮﺕ ﺭﺍ ﮔﺮﻡ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﺎﺷﯽ
ﮐﻪ ﺩﺭ ﺍﺗﻮﺑﻮﺱ ﺭﺍﺣﺖ ﺑﺨﻮﺍﺑﯽ ﻭ ﻧﺘﺮﺳﯽ ﺍﯾﺴﺘﮕﺎﻩ ﺭﺍ ﺟﺎ
ﺑﻤﺎﻧﯽ
ﮐﻪ ﺍﺱ ﺍﻡ ﺍﺱِ ﺳﺎﺩﻩ ﯼ " ﺭﺳﯿﺪﻡ، ﺑﺨﻮﺍﺏ " ، ﺩﻟﺖ ﺭﺍ
ﺧﻮﺵ ﮐﻨﺪ
ﮐﻪ ﺩﺭ ﻣﻬﻤﺎﻧﯽ ﮐﺴﯽ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﭘﺸﺖ ﮔﺮﺩﻧﺖ ﺭﺍ ﺑﺒﻮﺳﺪ
ﮐﻪ ﺑﺘﻮﺍﻧﯽ ﺭﺍﺣﺖ ﺷﻌﺮ ﺳﯿﺪﻋﻠﯽ ﺻﺎﻟﺤﯽ ﺭﺍ ﮐﻨﺎﺭ ﺩﻓﺘﺮﺕ
ﺑﻨﻮﯾﺴﯽ
ﮐﻪ ﺗﺮﺳﺖ ﺑﺮﯾﺰﺩ ﻭ ﺗﻮ ﻫﻢ ﺷﻌﺮ ﺑﻨﻮﯾﺴﯽ
ﮐﻪ ﺗﺮﺳﺖ ﺑﺮﯾﺰﺩ ﻭ ﺩﺭ ﮐﻮﭼﻪ ﺑﺮﻗﺼﯽ
ﮐﻪ ﻋﺼﺮ ﺟﻤﻌﻪ ﺩﺳﺘﺖ ﺑﺮﻭﺩ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺯﻧﮓ ﺑﺰﻧﯽ
ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺧﻮﺩﺕ ﻣﯽﮔﻮﯾﻢ
ﺩﻭﺳﺘﻢ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺵ
ﮐﻪ ﺍﺩﺑﯿﺎﺕ ﺑﯽ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﻧﻤﺎﻧﺪ
ﻭ ﺷﻌﺮﻫﺎﯼ ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﯼ ﺑﯿﺎﯾﺪ
ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺧﻮﺩﺕ ﻣﯽﮔﻮﯾﻢ
ﺩﻭﺳﺘﻢ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺵ
ﺑﯽ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﺗﻮ ﮐﻪ ﻧﻤﯽﺷﻮﺩ
ﺩﻭﺳﺘﻢ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺵ ﻟﻄﻔﺎ
ﺩﻭﺳﺘﻢ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺵ ﺗﺎ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺳﻄﻮﺭ ﺳﻄﺤﯽ ﮔﺬﺭ ﮐﻨﯿﻢ
ﻭ ﺑﻪ ﺍﺩﺑﯿﺎﺕ ﺑﺮﺳﯿﻢ
ﻭﮔﺮﻧﻪ ﻣﻦ ﮐﻪ ﺳﺮﻡ گرم ﺍﺳﺖ به نبودنت و شعرهایی که برایت مینویسم و هیچوقت نمیخوانی
ﮐﺎﺭﯼ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭﻫﺎ ﻧﺪﺍﺭﻡ

 

 

#پوريا_عالمى

+ تاريخ سه شنبه ۲۷ بهمن ۱۳۹۴ساعت 11:23 نويسنده همیلا محمدی |
 

هوا هوای بهار است و حال حال غزل
کنار من بنشین و بگیر فال غزل

کنار من بنشین و بهار را بنشان
میان دامن گلدار من ، مثال غزل!

کنار من بنشین تا به خنده باز شود
به روی دفتر شعرم ،انار کال غزل

نگاه میکنی و شعر میشود همه چیز
تو رو به روی منی میرود مجال غزل

در انتظار نشستم که شاهزاده شوی
مرا عروس کنی بعد روی بال غزل

به خانه ات ببری  تا ببافم از مویم
به دور گردن تو بافه های شال غزل

اگر به کوچه ی ما آمدی چراغ بیار
به خانه ای که پر است از تو و خیال غزل...

آهای عشق بیا بشکن و بپاش از هم
سکوت خسته ی ما را به قیل و قال غزل

هرآنچه درد کشیدم هر آنچه تب کردم
میان بستر عشقت... همه حلال غزل...

همیلا محمدی . بهمن 94

 

 

+ تاريخ چهارشنبه ۲۱ بهمن ۱۳۹۴ساعت 16:43 نويسنده همیلا محمدی |
چند روزی میشود که زود به زود دلم برای اینجا تنگ میشود. امروز کامنتهای چهارسال پیش را خواندم ... چقدر اینجا حرف برای گفتن داشتیم. اسم های مستعاری را دیدم که برای همیشه مستعار ماندند . سلطان نظر شخصی، مرداب، سه نقطه ، دانیک و ...

دلم میخواست یک روز بالاخره بیایید و بخندید و بگویید این من بودم اما همه چیز در ندانستنها و معماها گم شد. دخترک صبور آم روزها دوپا قرض گرفت و از بلاگفا رفت و امروز بازگشته است بی انکه در خانه اش پرنده ای پر بزند. حالا میتوانم با صدای بلند فریاد بزنم افسوس که امروز  جز من و شعر، هیچکس اینجا نیست...

+ تاريخ چهارشنبه ۱۴ بهمن ۱۳۹۴ساعت 21:25 نويسنده همیلا محمدی |
امشب دلم هوای پرسه زدن در بلاگفا کرد. توی وبلاگهای دوستانم چرخیدم و با غصه و دلی گرفته برگشتم. هیچ کدام دیگر نمی نویسند. حس کردم به دهکده ای آمده ام که متعلق به من بود و من متعلق به او... اما با خانه هایی متروک مواجه شدم. لعنت به این موبایلهای پیشرفته که لذت تق تق نوشتن کلمه ها بر کیبوردهای قدیمی را از ما گرفتند. یادش به خیر یک زمانی اینجا شعر می نوشتم و بعد دل توی دلم نبود که بیایید و کامنت بگذارید و بنویسید آفرین به تو دختر! یک روز شاعر بزرگی خواهی شد...

بزرگ شدم و شما رهایم کردید. هلیا ... سمانه ...صبا ... ماهیچ ما نگاه ... نورا ... 

شاید دوباره بازگردم و به قول نورا   " همی/  لای کلمه "    باشم. 

اما در دهکده ای خالی از ساکنان مهربانش...

+ تاريخ جمعه ۹ بهمن ۱۳۹۴ساعت 2:19 نويسنده همیلا محمدی |