زرتشت:    خورشیـــد باش ، که اگر خواســـتی بر کسی نتابی نـتـوانی.

نمی دانم این روزها چرا هرچه بیشتر می خندم بیشتر گریه ام می گیرد !!!

دیشب با تمام چشم هایم گریستم . با همان چشم هایی که تو یک روز گفتی :

" مال من و مال تو ندارند "

همان چشم هایی که آن اول ها یک جفتش مال من بود و یک جفتش مال تو . بعد کارمان

 به جایی رسید که چشم من اشک تورا می بارید و گلوی تو بغض مرا فرو می خورد !

بعد تر جنونمان آنقدر فوران کرد که ...

بگذریم ! گاهی وقتها نگفتن بعضی حرف ها معقول تر است ...

دیشب غصه ها آنقدر سر به فلک کشیدند که دیگر چشم و گلوی تو هم دردی را دوا نکرد .

رفتم سراغ نوشتن ( همیشه وقتی به بن بست می رسم تنها راه فرارم همین است )

نوشتم ...

هی نوشتم و هی پاره کردم ...

هی نوشتم و هی پاره کردم .... اصلا انگار خودم هم نمی دانستم چه می خواهم بگویم .

آخرش هم پای آخرین کاغذی که خواب سرزده ی من ضامن شکافتن قلبش شدخوابم برد .

صبح که خواندمش وحشت زده شدم ! انگار کسی جز من اینها را نوشته بود .

البته ناگفته نماند این اواخر همه چیز یک طور مشکوکی پیش می رفت . این آخری ها

قشنگ از طرز نگاهم در آینه فهمیده بودم که یکی  مرا از من دزدیده و خودش را جای من جا می زند

-حتی در آینه ـ

قشنگ می فهمیدم که این نگاه سرد ، این احساس های عجیب و غریب ، این دردهای

 مبهم چند بعدی ، این همه معما مال من نیست .

اصلا من اهل این حرفها نبودم !

آن منی که " من " بود ساده بود ! فکرش را هم نمی کرد که میشود در یک لحظه هم

 لبخند زد و هم کینه ورزید ! ساده بود ...

هوای گرگ شدن به کله اش نمی زد ، کاری به گله ی مردم نداشت ، خودش بود و خودش ...

آن من خودش را دوست داشت ( همه را دوست داشت ) اما این یکی حتی سایه ی

خودش را هم با تیر می زند !

تو که خودت هستی بگو ، همین تویی که حالت خوب است : یعنی می شود این من

آن من را از خودش دزدیده باشد ؟؟؟؟!!!!

میدانم حالا دیگر شک نداری که من حالم خوب نیست !!!!

تا چند روز پیش فکر می کردم دنیا با من مشکل دارد . اما حالا یقین دارم که این من و توییم

که با دنیا مشکل داریم ...

این منم که بعد از این همه سال هنوز با خودم هم کنار نیامده ام چه رسد به اینکه با دنیا !!!

                                                            شب خوش...

 

در این زمانه که قحطی نسل انسان است

و سرنوشت خدا میله های زندان است

در این زمین که کسی با کسی برادر نیست

 "برادری "پی یک لقمه نان ،  گروگان است

فرا تر از غم نان نیست در دل کس

برای دانه ی گندم ، بهشت ارزان است

نمی شود که بمانیم و " آسمان باشیم "

که سرنوشت سخاوت ، " همیشه " باران است !

چه سخت می شود اینجا شبیه آدم  بود

فریب خوردن و حوا شدن چه آسان است !

مجال   ناله  ندارد  خدا  در  این  دوزخ

کسی که در همه جا حاضر است ، شیطان است

نمی شود به کسی اعتماد کرد اینجا

که شهر در گرو رهزنان و دزدان است

بهار ، معجزه ای خارج از تصور ماست

که فصل ممتد ما غالبا زمستان است

چقدر معتقدم من به آیه های " فروغ "

که : " آن پرنده ی غمگین که مرده ، ایمان است "

                             ۲۳ اسفند ۸۶

+ تاريخ چهارشنبه ۲۲ اسفند ۱۳۸۶ساعت 23:10 نويسنده همیلا محمدی |