خدای قشنگم سلام
آمده ام که بگویم دیگر یقین دارم همین جا آخر دنیاست . اینجا که مریم ها ی مقدس احساس گناه می کنند ، اینجا که فرشته سراغی از مسافرش نمی گیرد ، جایی که باغ در نگاه نسترن زندان شده است !
آمده ام که بگویم به آسمان شک کرده ام . به صداقتش یا شاید به قداستش !
به آسمان - به چشم های تو - دیگر ایمان ندارم . دیروز بغض کردی و من -من ساده -
به خیال اینکه تا ساعتی دیگر گریه خواهی کرد تمام اشک هایم را نثار لبهای تشنه ی باغچه کردم تا تو باور کنی که بغضت بغض من است و شادیت شادی من !
اما همین که من گریه کردم چشمان تو آفتابی شدند ! از تو انتظار نداشتم ...
یعنی واقعا من آنقدر کوچک شده ام که حتی تو - تویی که خدای منی - احساسم را به بازی میگیری وتو آنقدر بزرگ شده ای که دیگر دستان کوچک من به دامنت نمیرسد
اما هنوز هم با تمام کودکیم - اصلا از صمیم همین کودکی- بزرگترین سمت دلم را به نام تو زده ام .
خدای خوبم !
امشب هیچ دستی نیست که اشکم را از گونه ام بزداید حتی دستانم با گونه ام احساس غریبگی میکنند . دیگر شعرهایم برایم دست تکان نمی دهند . حالا خودت قضاوت کن : اینجا آخر دنیا نیست ؟ حالا درست یک ماه و چند روز است که به ماه حتی یک سلام سرد هم نکرده ام . من عوض شده ام بی آنکه خودم خواسته باشم تمام مقدساتم برایم بی معنا شده اند دیگر نه ماه که حتی ستاره ها هم در نگاهم پولک های بی مفهومی شده اند که بیهوده بر دامن بدرنگ آسمان آویزانند . اما نمی خواهم این باشم ، ای کاش دوباره دستم را بگیری و مرا به خانه ی خودم ببری ، من در سیاهی اندیشه های غبار آلود گم شده ام . ای کاش دوباره رویای سپید زندگی را به تیرگی خوابهای کبودم ببخشی . نمی دانم کجا جا مانده ام اما همین روزها خودم را پیدا میکنم . به شاپرک ها سپرده ام که اگر پیدایم کردند دست بسته مرا به خودم تحویل دهند . این بار قول میدهم برای کودک قلبم مادر خوبی شوم . قول میدهم دستش را بگیرم و با هم از حادثه رد شویم . دیگر نمی گذارم کسی مرا از من بدزدد .
اصلا خدای قشنگم ! بیا دزد شویم ، به وصیت سهراب عمل کنیم و زندگی را بدزدیم .
اینجا که حتی کلاغ ها دزدند ما چرا دزد نباشیم ؟
اینجا که همه دروغ می گویند ما چرا صادق بمانیم ؟ بیا همه را به بازی بگیریم . مثلا به شقایق ها بگوییم به دروغ می گوییم بهار شده تا گل بدهند -گلهای فریب !-
یا به خفاش ها میگوییم اینجا خرابه نیست تا از این دیار کوچ کنند . به ماه می گوییم شب شده تا زودتر از موعود به حیاط سرک بکشد و به چشم های آفتابی آسمان هی دستمال تعارف می کنیم تا خودش هم باورش شود هوای گریه دارد و زار بزند
و آنگاه منی که عاشق بارانم با تو می نشینیم کنج تمام دروغ ها و به زودباوری آسمان و ماه و شقایق قاه قاه می خندیم .
یعنی دروغ های ما را کسی باور می کند ؟
نمی کند ؟ میدانستم همه که مثل من و تو ساده نیستند . این روز ها حتی کودکان 5 ساله هم مرا فریب می دهند . اما غمی نیست چون تو هستی . در کنار من ...
حتی اگر اینجا آخر دنیا باشد تا تو هستی پا به پای تو نفس می کشم .
شب خوش خدای قشنگم
۱۰ مهر ۸۶ - اصفهان