زرتشت:    خورشیـــد باش ، که اگر خواســـتی بر کسی نتابی نـتـوانی.

نشسته ام در انزوای دردهای کهنه ام

ترانه های کودکانه را مرور می کنم

 

وهی مدام آه می کشم

به یاد بامهای کاه گلی

به یاد توپ های قلقلی

و دستهای کوچک شلی

 

به یاد دردهای بی بهانه ی قشنگ

تفنگ های ترسناک بی فشنگ

وقلبهای عاری از ریا ورنگ

 

نشسته ام وهی مدام گریه می کنم

به یاد بغض های کوچکی که زود می شکست

به یاد خنده های از صمیم دل

که بر لبان ما همیشه می نشست

...

ولی دگر چه مانده است از آن همه بهار؟

از آن همه گل و ستاره وغزل

چه مانده یادگار ؟

 

کنون دگر قبیله ی بزرگ غول های شاخ دار

طلسم قلب های پاک را شکسته اند

و اشک های داغ کنج چشمهای خیسمان

برای تا ابد نشسته اند

 

نشسته ام و بی دلیل وبی هدف

به زندگی ...

نه ...

من به مرگ خود ادامه می دهم !

وآرزوی مبهم و بزرگ من

دقیقه ای -فقط دقیقه ای-

نفس کشیدن است...

 

در این قفس کسی نفس نمیکشد !

هوای این قفس پر از تعفن است

پر از عفونت نگاه های پست

فضای این قفس پراست ازابتذال

از کثافت ٬

از لجن...

 

در این خرابه ای که من در آن غریب مانده ام

کسی به آسمان توجهی نمی کند

کسی به حرمت ستاره ها برای شب دعا نمی کند

در این خرابه هیچکس به مرگ ماه اعتنا نمی کند

ویاس های کوچک سپید

در انزوای خارها اسیر مانده اند

و غنچه های تشنه ی یتیم

برای یک دقیقه زندگی کنار نور

کنیز خار های تاج دار می شوند

 

وجمعه شب که می شود

من و ستاره ها و نسترن

کنار گور ماه -ماه مرده ی نجیب-

زار می زنیم

...

چقدر خسته ام از این دقیقه های سرد

وفکر می کنم

دقیقه ها هم از من حقیر خسته اند

وساعتم مدام روی گریه تیک میزند

و من

مدام گریه میکنم ...

                              ۵ فروردین ۸۶ -همیلا

 

+ تاريخ شنبه ۱۳ بهمن ۱۳۸۶ساعت 18:28 نويسنده همیلا محمدی |