قبول دارم این روزها غزل هایم بد جور سبک شده اند : بی وزن و بی قافیه ...
باید بیشتر به غزل ها برسم . آب ، آفتاب ، آینه و یک تکه آسمان می خواهند که فقط مال خودشان باشد . اگر غزل های من امروز نای حرف زدن ندارند همه اش تقصیر این آدمهای ...
کاش مادرم اجازه میداد کمی بد دهن باشم . گاهی وقت ها آرزو میکنم که ای کاش من هم مثل رعنای همسایه فحش بلد بودم و تمام رهگذران کوچه را سنگ باران می کردم . 18 سال گریه کردم و آه کشیدم و خالی نشدم اما رعنای همسایه همیشه خالی است تمام غصه هایش را سر دیگران خالی میکند و شادی هایش را برای خودش بر می دارد .حتی دیده ام که با عروسکش دعوا می کند . همین دیروز چشم عروسکش را با چاقو بیرون آورد و پرت کرد به من ! چون برادرش گفته بود عروسکش از خودش زیباتر است . خوش به حال رعنا ...
من هیچ گاه بچگی نکردم . همیشه به عروسک هایم گفتم " شما " ، به هر عابری که از راه میرسید سلام می کردم و حتی به یک گربه سنگ نزدم . اما حالا به اندازه ی تمام سنگ هایی که هیچ گاه به هیچ کس نزدم سنگ خورده ام . به اندازه ی تمام سلام هایی که به عابران داده ام ناسزا شنیده ام و هر کس و ناکسی که از راه می رسد ...
بگذریم ! من که نباید از این حرف ها بزنم !!! دور از ادب است . فقط یک کلمه می گویم : خسته ام ... خسته !!!
راستی یادم نبود : سلام . با یک غزل پر از قافیه های تکراری به روزم .
همسفرم می شوید ؟!
من یک پیمبرم ، به حرایت نشسته ام
بر هرچه جز نزول غزل راه بسته ام
انگار مرده اند درونم ترانه ها
گویی هزار قرن ز دنیا گسسته ام
در راه عشقت ای بت والای بی رقیب
با یک تبر ، دو دست خدا را شکسته ام
دارم به چشم های تو ایمان می آورم
در اعتکاف چشم تو ، تنها نشسته ام
از بیم آنکه عاشق رخسار خود شوی
من سال هاست آینه ها را شکسته ام
خون می چکد ز پایم و اما هنوز هم
هی می پرم به سوی تو با بال بسته ام
من یک پیمبرم که مرا طعنه می زنند
این جاهلان که دست خداشان شکسته ام
همیلا - 31/5/86
امروز پدر دوست عزیزم راحله برای همیشه با خاک در آمیخت ،آسمان را درود گفت و زمین را بدرود ...ومن با این همه کودکی چه میتوانم بگویمش جز نامه ای که هیچ وقت پست نمی شود :
عزیز روز های هفت سالگی سلام
وقتی شنیدم تمام وجودم به گریه نشست . وقتی پدر نباشد دیگر چه فرقی میکند که تابستان است یا زمستان ! تمام فصل ها بارانی می شوند و تمام آسمان ها ابری ...
فقط چند ساعت و البته برای تو گویا چند قرن از عروجش گذشته . می دانم که قلب کوچکت تند تند میزند و روح بزرگت سخت آشفته است به دیدنت نیامدم چون تاب تماشای اندوهت را نداشتم . مادرم می گوید هنوز برای دلداری دادن کوچکم . اما با تمام کودکیم برای پدرت دعا می کنم .به خدا آسمان جای بدی نیست راحله !
من نرفته ام . اما می گویند آنجا خدا به همه نزدیک است فرشته ها هم که هستند هرچه باشد از این زمین پر از دیو و دد بهتر است که اینجا دیگر جایی برای خدا نگذاشته اند ، شیطان بر زمین خدایی می کند و خدا - خدای تنهای من - هرروز آن بالا می ایستد و آه می کشد !
راحله ! فرشته ها روی زمین تحمل ماندن ندارند ، پدرت فرشته بود و خانه اش بهشت ... گریه نکن ! بابا هنوز هم لبخند قشنگ راحله اش را با زندگی عوض نمی کند کاری نکن که آنجا به خاطر اشک های تو بی قراری کند . خدا بزرگ است خیلی بزرگتر از آن که من و تو شنیده ایم پس به بزرگیش به تو آرامش خواهد بخشید
به تمام گنجشک ها سپرده ام برایت دعا کنند وامروز بیشتر از همیشه آواز می خوانند من ایمان دارم که دعای گنجشک ها سریع الاجابت است ...
و این غزل رو هم همین چند دقیقه پیش نوشتم بدون هیچ ویرایشی
شما ویرایش کنید !
آقا سلام ...باز منم ... یادتان که هست !
من ... دختری که مهر شما در دلش نشست
زیبا ببخش اگر که فقط گریه می کنم
از لحظه های سرد غریبی دلم پر است
دیروز کولی آمد و فال مرا گرفت
گفت عاشقی تو ، عاشق یک مرد خود پرست
مردی که اشک هات برایش مهم نبود
مردی که هیچ گاه به عشق تو دل نبست
آری ..تویی ..تو همان مردِ خود ...خوب من
مردی که عاشقش شدم اما مرا شکست
آقا چه می شود تو اگر عاشقم شوی
تو منتظر بمانی و من دست روی دست
شاید که آن دقیقه بفهمی چه می کشم
وقتی که انتظار ، وجود تو را شکست
اما نه ..من ..تو نگاهم اگر کنی
دیوانه میشوم ، ز نگاه تو مست مست
آقا ! خدانکرده مگر قهر کرده ای ؟
من بد نکرده ام به شما .. این چه رسمی است ؟
هر جمعه کوچه پر از ندبه می شود
مادر برای آمدنت نذر کرده است :
سیصد هزار شاخه ی نرگس بکارد و ...
من سیزده غزل بسرایم .بگو ... کم است ؟
دیگر غزل تحمل ماندن ندارد . . . آه !
یک قطره اشک داغ کنار غزل نشست
امضا : دو چشم خیس و دلی در هوایتان
دیوانه ای که باز به عشق تو زنده است
مرداد ۸۶