هی فلانی زندگی شاید همین باشد ،یک فریب ساده و کوچک
آن هم از دست عزیزی که تو دنیا را جز برای او و جز با او نمی خواهی
" من گمانم زندگی باید همین باشد "
سلام ...
احساس میکنم اینجا بهترین جاست برای حرف زدن با چند نفر :
اول " ماریا " : دوستت دارم به حرمت تمام لحظه های " بودنت "
دوم " ماریا " : مرا ببخش به خاطر تمام لحظه های " نبودنم " ، ببخش به خاطر تمام
" مردن های مکررم " ــ در همین دهکده ی بزرگ ، در برابر دیدگان همه ، قول میدهم برای ماریای
کودکی ام همیشه " همیلا " بمانم . حتی اگر بارها و بارها فریاد بزنم که :
می خواهد این آدم از این پس " گرگ " باشد !!!
سوم " ماریا "
*** تولدت مبارک ***
¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤
۱۹ سال در قبیله ی گرگها زیستن ...
۱۹ سال خود را آدم پنداشتن بی آنکه بدانی ...
آه که چه بازی کثیفی ست بازی روزگار !
می خواستم " عروس " باشم نه " عروسک " ، دریغا که تمام ثانیه هایی که من خود را عروس خوشه
های اقاقی می دیدم عروسک کهنه ی ارزانی بودم که حتی دلش مال خودش نبود .
عروسکی که مغز نداشت ! چشم نداشت ! حتی عروسک نبود ... طوطی بود ! هر چه گفتند بگو ، گفت .
هرچه را گفتند ببین دید ، و هرچه را گفتند نبین ... نمی خواست چشمش را ببندد اما دست نداشت .
آنها چشمش را بستند . نمی خواست به تو بگوید ... گفتند بگو ... گفت !
چون او خودش نبود . بره بود و دیگران گرگ .
اما گل من !
به خاطر تو هم که شده این عروسک می خواهداز امروز دست داشته باشد ، چشم داشته باشد ،
می خواهد حنجره داشته باشد : فریاد بزند .امروز این بره ی کوچک می خواهد به گله ی گرگ ها
شبیخون بزند ... حتی اگر چیزی از او باقی نماند .
بگذار در این بازی گرگم به هوا دیگر اضطراب بره بودن هی دل نداشته اش را نلرزاند .
بگذار این عروسک ساده دل برای یک بار هم که شده وحشی شود .
....
من عروس رویاهای تو می شوم و گرگ آرزوهای این ها !
این را به قداست خیال کودکانه ات قسم می خورم .
من ...
دیگر عروسک نمی شوم
دیگر ... عروسک نمی شوم ...
به کودکی مان قسم !
¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤
دیگر ملالی نیست ، من هم مثل مردم
یک آدمم ، قربانی یک دانه گندم
یک آدمم ، یک آدمم ، یک آدم بد !
می خواهد این آدم از این پس خوب باشد
می خواهد عاقل باشد این آدم از این پس
بگریزد از بند قیود و خار و از خس
این آدم از امروز باید خوک باشد
باید به هر اندیشه ای مشکوک باشد
باید به دنیا شک کند ، دنیا کثیف است
او احمق است اینجا اگر روحش لطیف است
باید به دنیا شک کند ، دنیا سیاه است
هر کس که قاتل باشد اینجا بی گناه است
این آدم ساده از این پس خال دارد
انگار اینجا سادگی اشکال دارد
من بعد اگر عاشق بماند نا نجیب است
احساس پاکش مبهم و گنگ و عجیب است
این آدم از امروز باید سنگ باشد
باید که احساسات او کمرنگ باشد
وقتی تمام بحث ها در حول قهرند
وقتی تمام نوش ها نیش اند زهرند
باید کند این آدمک مانند کژدم
هی نیش هایش را فرو در قلب مردم
باید که نیش انتقامش تیز باشد
باید دلش از کینه ها لبریز باشد
این آدمک باید که گرگی خوب باشد
در ازدحام گرگ ها محبوب باشد
دیگر نباید هی ببارد بی بهانه
ممنوع زین پس شعرهای عاشقانه
من بعد اگر شعری بگوید ، مرگ بر او
جایی اگر مهری بجوید ، مرگ بر او
دیگر نباید چشم هایش خیس باشد
باید فرشته باشد او " ابلیس " باشد
دنیای این آدم پر است از گرگ و کفتار
هرکس کبوتر باشد اینجا لایق دار
اینجا که عاشق پیشگی یک کار زشت است
هر جا که خونی می چکد ، آنجا بهشت است
این آدم عاشق به دوزخ رهنمون است
شاید سزاوار عذابی مرگ گون است
یک آدمم ، یک آدمم ، یک آدم بد
می خواهد این آدم از این پس " گرگ " باشد !!!
همیلا - ۹ اسفند ۸۶