
سلام ...
می دانم که آسمان تو هم ابریست . کاش بودی و می دیدی نسترن !
امروز من درست به وسعت هزار هزار آسمان گریسته ام .
امروز پلک پنجره را که گشودم اشک آسمان ، خیال مرا هم تر کرد .
با آسمان قرار گذاشتیم که هرکس زودتر خالی شود برنده است .
پشت خط گریه ایستادیم و
گریستیم
گریستیم
گریستیم ...
آنقدر بلند بلند که تمام پرنده ها به شروه نشستند .
...
حالا چند ساعتی از اوقات گریه می گذرد . آسمان دیگر خالی شده .
اما من تازه انگار پر شده ام !
بگذار تا این آُمان شب زده با خیال برنده شدن خوش باشد .
من می خواهم تهی شوم از بغض ...
می خواهم آنقدر بگریم که تمام کوچه بوی گریه و آرامش بگیرد تا شاید
از ملال گریه های من ، بغض " خیلی ها " بشکند !
دل کوچه سبک بشود .
آخر گل من ! مگر نمی دانی ؟ اینجا هیچ کس شهامت گریستن ندارد .
اینجا - در کوچه ی ما - هیچ کس به جز من مجنون و این ابرهای بی
قرار ، جسارت فریاد را در عمیق سکوت نیافته است !
این روزها نفس هایم طعم بغض می دهند ، تمام آبه شورند و تمام
گریه ها نزدیک ...
هرکس نداند تو خوب می دانی نسترن ، که من این روزها خودم نیستم
آخر تو همیشه حال مرا خوبتر از من میدانی !
تو خوب می فهمی که من این روزها اصلا حالم خوب نیست .
چند ساعتی یک بار " عاشق می شوم " و بعد برای چند ثانیه " عاقل "
تو خبر داری که ثانیه های مدیدی ست که من شعر تازه ای نسروده ام .
روزهاست که بر اندوه سرخ رزهای باغچه حتی قطره ای شبنم ننهاده ام .
شاید قریب به صد شب است که ماه را به مشاعره دعوت نکرده ام !
این ها همه گواه بر این اند که " حالم خوب نیست "
اما نمی دانم چرا هیچ کس نمی فهمد که من اگر حرفی می زنم از غرض نیست .
تب دارم !!!
خب به فرض که که هر چند ثانیه ای " یک هذیان " هم بگویم .
باید تمام این اهالی تنهایم بگذارند ؟!
تمام گنجشک های محله با من قهرند . چون دیشب که تب داشتم رفتم
نشستم روبروی آسمان و زل زدم به سیاهی چشمهاش و بعد آرزو
کردم که ای کاش به جای این همه ستاره آسمان پر می شد از ازدحام
عقابها ...
به خدا منظور بدی نداشتم . فقط یک آرزو بود ، آخر من اینجا خیلی وقت
است که " عقاب " ندیده ام . کلاغ بسیار است اما عقاب ...
همین امروز ، با خدا حرفم شد که چرا سیب از درخت می افتد ولی
خدا از آسمان نمی افتد ؟
چرا نباید این سوال ها را بپرسم ؟!
مگر چه ایرادی دارد که من ، ساده باشم ،ما ساده باشیم!
...
درست از همان شبی که به تو قول دادم با طلوع آفتاب فردا ، زنده شوم
آفتاب برای همیشه مرد !
حالا هنوز هم در امتداد همان شب بی فردا ، هی فال " حافظ !!!!!"
می زنم و مدام می آید :
" سر آن ندارد امشب که بر آید آفتابی !" !!!
امروز تازه یادم آمده است که من اصلا دیوان حافظ ندارم !
پس این همه شب ، من از دفتر کدام شاعر فال می زده ام ؟!
...
نمی دانم ...
دیگر هیچ نمی دانم ...
فقط همین قدر می دانم که " حالم خوب نیست "
همین !
شب خوش گلم ...
۲۴ بهمن ۸۶ - همیلا